به گزارش پرتال اطلاع رسانی سیریز:ضمن عرض تسلیت به مناسبت شهادت جانباز پاسدار حاج محمود حسن زاده ،برآن شدیم تا مصاحبه ای با خانواده آن عزیز بزرگوار داشته باشیم،خانواده محترم ایشان شرح زندگی ایشان را از زبان خودشان در زمان حیاتشان را در اختیار پرتال اطلاع رسانی سیریز قرار دادند تا به سمع و نظر کاربران عزیز برسانیم. امید است مورد توجه و عنایت حضرت حق تعالی و شما مردم شهید پرور قرار گیرد.
در سال ۱۳۴۳ در روستای سیریز در خانواده ی معمولی بدنیا امدم ،دوران کودکی و نوجوانی را با وجود مشکلات و سختی های زیاد زندگی در کنار پدر و مادر در سیریز گذراندم و در سال ۱۳۵۸ موفق به گرفتن مدرک سیکل از مدرسه راهنمایی سیریز شدم و بعد از ان برای کار به زرند رفتم تا اینکه در شهریور ۱۳۵۹ جنگ شروع شد و بعد از تشکیل سپاه پاسداران به عضویت سپاه کرمان در امدم و در قسمت بسیج شروع به فعالیت کردم . در عین حال در سپاه زرند نیز تشکیل پرونده دادم تا در صورت عملیات در جنگ بتوانم با یکی از نیروها به جبهه اعزام شوم .
اواخر سال ۱۳۶۰ همراه با برادر کوچکتر خود (محمد علی)به سپاه رفسنجان منتقل شدم و از انجا برای عملیات فتح المبین به جبهه اعزام شدیم. بعد از بازگشت از جبهه توسط حاج اقا فلاح به عنوان زندانبان سیاسی معرفی شدم و به مدت ۳ ماه زندان بان زندانی های سیاسی بودم بعد از آن به سپاه راور منتقل شدم و در همانجا با خانواده ی همسرم که از فامیل های پدرم بودند آشنا شده و در سال ۱۳۶۲ ازدواج کردم در همان سال به مدت ۳ ماه برای آموزش یه پادگان شهید بهشتی رفتم و در اردیبهشت ۱۳۶۲ بود که برای انجام عملیات والفجر۳ به منطقه دهلران اعزام شدیم . من به عنوان سر امدادگر در بین نیروها مستقر بودم و یک کوله پشتی داشتم که پر از کمک های اولیه و بهداشتی بود.بعد از ۳ روز که در منطقه بودیم روز سوم به محاصره عراقی ها در آمدیم ساعت ۴:۴۵ صبح بود عراقی ها حمله خود را شروع کردند و ما داخل کانال بودیم عده ی زیادی از رزمنده ها روی دشت در حال عقب نشینی به طرف کانال ها بودند که در همین حین با چشمان خود شاهد نحوه ی شهادت برادر حسین عباس زاده بودم این شهید بزرگوار در حال عقب نشینی بود که آر پی جی به سرش اصابت کرد و سرش از تنش جدا شد با این حال حدود فاصله ۴متر بدون سر به طرف جلو حرکت کرد و چند مرتبه نشست و برخاست تا اینکه شهید شد …
ساعت حدود ۹:۱۵ صبح بود من در کانال در حال استراحت بودم که ناگهان صدای تیر شنیدم و تیر به کلاه اهنی ام اصابت کرد و بعد از آن دیگر چیزی متوجه نشدم…بعدا همرزمانم برایم تعریف کردند که تیر کالیبر ۵۰ به سرم اصابت کرد ولی مستقیم به سرم نخورده بود اول به کلاه اهنی اصابت کرده و کلاه شدت ضربه را کم کرده و بعد به سرم اصابت کرده بود، ۵۰درصد شدت اصابت را کلاه گرفته بود وگرنه در دم شهید شده بودم .بعد از اصابت تیر بیهوش شده بودم و بدنم را به عنوان شهید داخل آمبولانس گذاشته بودند و همراه با سایر شهدا به اهواز اعزام کرده بودند در انجا به سردخانه بیمارستان شهید بقایی برده و به مدت ۸ ساعت نگهداری کرده بودند هنگام تحویل شهدا که پزشک برای بازدید نهایی آمده بود مشاهده کرده بودند که نایلون روی بدنم عرق کرده و سریع دستور انتقال را داد بود از اهواز به بیمارستان شهید طالقانی تهران منتقلم کردند و بعد از گذشت حدود ۷۰ روز به هوش آمدم ، در این مدت بیهوشی خیلی چیزی یادم نیست اما احساس میکنم خیلی چیز ها را به چشم دیده ام پل صراط و … که اصلا قابل وصف نیست.
در این مدت پدر و همسر و برادرم(محمد علی) بارها به عیادتم آمده بودند اما آنقدر حال ظاهری ام بد بوده که اصلا امیدی به زنده بودنم نداشتند ،طبق گفته همسر و برادرم من مثل یک تکه استخوان روی تخت افتاده بودم که اصلا قابل شناختن هم نبودم از طرفی هم مردم سیریز هر روز انتظار آوردن جنازه ام را می کشیدند چون هیچ کس امید به خوب شدنم نداشت اما از انجایی که خواست خداوند متعال بود که زنده بمانم بعد از ۷۰ روز به هوش آمدم و بعد از ان ۲ ماه در بیمارستان خانواده ارتش تهران بستری بودم و بعد از این مدت مرخص شده و به سیریز آمدم .مردم همه به عیادتم می آمدند،اما هیچ کس نمی گفت که زنده می مانم !خیلی وضعیت جسمانی بدی داشتم آنقدر لاغر شده بودم و چهره ام وحشتناک که برادرانم از من می ترسیدند . در این مدت در خانه پدری ام بودم و مادر و همسرم پرستاری ام می کردند . یک شب در عالم خواب دیدم که حضرت ابوالفضل(ع)به کنارم امدند و به من گفتند بلند شو نماز بخوان من گفتم نمی توانم بلند شوم ،گفتند اراده کن و بلند شو و پدر و مادرت را هم برای نماز بیدار کن.یک عطر عجیبی هم فضای خانه را گرفته بود از روز بعد حالم رو به بهبودی رفت و طولی نکشید که توانستم با عصا راه بروم و برای مدتی هم از طرف سپاه و بنیاد جانبازان می امدند و من را به کرمان می بردند برای فیزیوتراپی و .. تا اینکه شکر خدا بعد از ۲ سال سلامتی کامل را بدست اوردم اما هنوز تشنج اذیتم می کرد موج انفجارات باعث شده بوده دچار تشنج بشوم و تا سالها بعد دارو مصرف می کردم و در سال ۱۳۶۴ بود که فرزند اولم بدنیا آمد و برکت عجیبی به زندگی ما داشت . در همان سال برای کار برگشتم به سپاه و مدتی تعمیر کار بودم اما بعد از گذشت مدتی از طرف سپاه به دلیل ۷۰ درصد مجروحیت به حالت اشتغال در آمدم و دیگر نمی بایست تمام ساعت کاری در سپاه باشم. به مرور زمان و به لطف خداوند زندگی ام دگرگون شد و خداوند متعال ۴ فرزند دیگر هم به من عطا کرد و سایه ام بالاسر همسر و فرزندانم است…اما ای کاش می توانستم مثل قدیما (قبل از مجروحیت)قوی باشم و از پس همه کار های خودم بربیام و می توانستم همه جا از حق خود و خانواده ام دفاع کنم اون قدیما به قول برادرانم یکی بودم و هیچکس حریف زور و بازویم نبود و از پس هر کاری بر می آمدم همه جا حرفم سر بودو …. اما الان…!!
از ناحیه سر که مجروح شدم قدرت تکلمم کم شد دکترها گفتند که تیر به ناحیه ای از مغز اصابت کرده که مربوط به تکلم می شده ،اما با همه این اوصاف خدا را شکر می کنم که همیشه در زندگی حواسش به من بوده است و هیچگاه فراموشم نکرده است…
از همسرم ممنونم که در همه حال همراه من بوده است او نمونه بارز صبر است ،از همان ابتدا که با هم ازدواج کردیم و بعد از ۲۰ روز از عروسی من رفتم آموزش و بعد هم جبهه و مجروح شدم او دوری من را تحمل کرد و بعد هم سختی های زندگی را ۲ سال مریض داری و تا الان هیچگاه تنهایم نگذاشته است و به پای من صبر کرده است شاید هیچگاه نتوانم رحماتش را جبران کنم فقط از خدا می خواهم که اجر زحمات و صبوریش را بدهد ان شالله.
از جوانان امروز می خواهم که راه ما جوانان دیروز را ادامه دهند و همواره پشتیبان ولایت فقیه باشید و حامی رهبر عزیزمان امام خامنه ای (مدظله العالی)که راه او راه امام خمینی (ره)است دیروز ما به فرمان امام (ره)رفتیم جنگیدیم و پیروز شدیم و امروز شما جوانان به فرمان امام خامنه ای(مد ظله العالی)وارد میدان جنگ نرم شوید پشت دشمن را به خاک بمالید و همه با هم در راستای اقتصاد ،فرهنگ قدم برداریم تا کاری جهادی انجام داده باشیم .امید که در فردایی نه چندان دور شاهد ظهور مولایمان صاحب الزمان باشیم و توفیق سربازی در رکاب ایشان نصیب هم جوانان دیروز و هم امروز شود . ان شالله…
بعد از خواندن زندگی نامه شهید حاج محمود حسن زاده بران شدیم تا از زبان همرزمان آن شهید نبز زمان مجروحیت را از زبان این عزیزان بشنویم که به خبرنگار پرتال اطلاع رسانی سیریز چنین بیان کردند:
جانباز علی جعفری هم رزم شهید حاج محمود حسن زاده:
سال ۱۳۶۱ وارد سپاه شدیم در سال ۱۳۶۲ در دوره ۱۹ سپاه منطقه کرمان وارد پادگان آموزشی قدس و شهید بهشتی آموزش دوره مقدماتی و تکمیلی سپاه را گذراندیم و بعد از دوره ی تکمیلی بنا به ضرورت منطقه عملیاتی والفجر ۳ عازم اهواز شدیم در آن زمان سپاه سازمان خاصی نداشت و به صورت تیپ وارد عملیات می شد ،رسیدیم اهواز، ۳ روز اهواز بودیم و بعد از آن وارد دهلران شدیم که اتش توپخانه دشمن و همچنین جنگنده های بمب افکن آنجا را مورد هجوم قرار می دادند ۲ روز هم در دهلران بودیم و نیرو ها را به صورت ۲۰ نفر سوار لندکروز می کردن و می بردند مهران و از انجا وارد خط مقدم شدیم شبانه رفتیم خط پشت خاک ریز اول که حدود ۴۰۰ متری ما تعداد زیادی تانک های جنگی دشمن خط اول را تشکیل می دادند تعدادی از نیرو ها را بردن کانالی که قبلا عراقی ها حفر کرده بودند برای خودشان ولی به دست رزمنده ها افتاده بود و ما از ان دسته از نیروهایی بودیم که از جمله شهید حاج محمود حسن زاده وارد کانال شدیم از جهتی هم موقعیت کانال نیرو های عراقی در دست داشتند یک تانک گذاشته بودند اول کانال گرچه کانال به صورت زیکزاک بود ولی یک تیر کالیبر ۵۰ تانک شلیک شد و به سر شهید حاج محمود حسن زاده برخورد کرد و زخمی شد ،خون از سر شهید شروع به ریختن کرد هر طور که با باند می بستند سر شهید را، باز خون با شدت می ریخت ما فکر کردیم حاج محمود در آن لحظه شهید شده و در داخل یک پتو گذاشتیم و به امبولانس رساندیم و داخل امبولانس گذاشتند جهت انتقال پشت خط ولی آنطور که بچه های رزمنده در منطقه تعریف کردند در حینی که آمبولانس از منطقه خارج می شده یک گلوله خمپاره به آمبولانس برخورد می کند و مجددا حاج محمود حسن زاده مورد اصابت ترکش انفجار قرار می گیرد بعد از ان به اقای مراد علیزاده ریس بنیاد تعاون خبر شهادت حاج محمود را دادیم تا به خانوادش برسانند. اما بعد متوجه شدیم که حاج محمود زنده مانده و به بیمارستان منتقل شده است.
جانباز حسین علی بیگی هم رزم شهید حاج محمود حسن زاده
بنا به ضرورت منطقه عملیاتی والفجر ۳ عازم اهواز شدیم ،رسیدیم اهواز چند روز اهواز بودیم بعد برای دفع حملات دشمن وارد منطقه مهران شدیم .در منطقه تانک های دشمن تک می زدند من به عنوان آر پی چی زن و شهید حاج محمود حسن زاده به عنوان امدادگر در منطقه بودیم وقتی دشمن تک می زد ما تک را دفع میکردیم و به کانال که قبلا حفر گردیده بود برای پناه بردن از ترکش ها به انجا می رفتیم بعد دفع تک های دشمن به کانال می امدیم برای استراحت واقعا بچه ها خسته شده بودند ساعت ها می جنگیدند حاج محمود در یک طرف کانال بود و من هم طرف دیگر کانال داشتیم استراحت می کردیم ناگهان صدای شلیک و برخورد گلوله به وسیله ای فلزی امد چشم هایم را باز کردم دیدم حاج محمود در حال استراحت بود تیرکالیبر ۵۰ به کلاه اهنی و بعد به سر برخورد کرده و خون زیادی از سرش میریزه بیهوش شده به طرفش رفتیم با وسایل امداد داخل کوله پشتی که خود به همراه داشت سرش را با کمک بچه های امداد بستیم و حاج محمود را به چند صد متر ان طرف تر بردیم و به امبولانس رساندیم و داخل امبولانس گذاشتیم تا به عقب برگردد و به منطقه برگشتیم بعد متوجه شدیم که امبولانس مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفته به محل رفتیم دیدم که حاج محمود علاوه بر اینکه تیر به سرش برخورد کرده بود بدنش نیز ترکش خورده و زخمی شده بعد یک وانت لندکروز امد و انها را به عنوان شهید بالای ماشین گذاشتند و رفتند و ما هم به منطقه برگشتیم بعد از مدتی به سیریز امدم منتظر مراسم تشییع بودیم فکر کردیم که حاج محمود شهید شده وقتی که امدیم خانواده جویای حال حاج محمود شدند گفتم که تیر به دستش خورده در بیمارستان بستری شده و بعد از مدتی برمیگرده چند روز بعد با محمد علی(برادر حاج محمود)به سپاه کرمان رفتیم تا ببینم خبری ازش دارند یا نه سپاه هم گفت خبری از حاج محمود حسن زاده ندارد بعد شماره های تلفن بیمارستان هایی که زخمی ها را میبردند گرفتیم و با انها تماس گرفتیم تا یکی از بیمارستان های تهران گفت مجروحی به نام حاج محمود حسن زاده دارد که بیهوش است ،سوار بر قطار شدیم و رفتیم تهران دیدیم حاج محمود بیهوش روی تخت خوابیده و فقط معلوم بود نبضش میزنه . بعد از چند وقت به هوش امد و به سیریز برگشت .
شادی روح شهید بزرگوار حاج محمود حسن زاده و سایر شهدای دیارمان صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد
بسیار عالی بود مطلب ،تشکر و خدا قوت به شما عزیزان
سلام خداوند رحمت کند حاج محمود را .اجرش با خداست اما ازخودم بعنوان یک همشهری ناراحتم چرا که ما قدراین عزیزان را ندانسته ونمیدانیم چه بساباحرفهامون موجب رنجش این عزیزان میشیم .ماسیریزیها وقتی کسی میره همه قدرشناس میشیم که ایکاش تو بودن اینا قدرشون رابدونیم .افسوس افسوس افسوس