بابا جون خسته ام از بازی های زندگی …
خسته ام از تنها بودن توی جمع …
گاهی دورو برم شلوغه اما احساس می کنم باز هم تنهام …
دلم تورو می خواد ..
دلم آغوش گرم تو و نوازش های پدرانه تورو می خواد …
هیچ وقت تجربه نکردم اما می دونم امن ترین جای دنیاست.
چقدر سخته وقتی یه لحظه دلت می خواد بابات بود و بغلت می
کرد دستاتو باز می کنی بری تو آغوشش اما …
گاهی دلم می گیره از بی تو بودن …
گاهی می خوام بیام بشینم روبروت و درد و دل کنم باهات …
و گاهی چقدر بچه می شم چون جز تو هیشکی و هیچی رو
نمی خوام …
ای کاش میشد واما حیف که نمیشه
اونی که رفته سفر بر نمیگرده
م-ع